من همینیم که هستم،گاهی ام خوب نیستم،بعد از به نام ایزد،و تقدیم احترام،اکسیژن همیشگی شعر من" سلام " |
اصلا شاید ندانی
همه این عکس ها که هر جا میرسم در گوشی ام ثبت می شود
شرحِ حالِ روزمرگی های منند
در مقابل احوالی که نمی پرسی
این متن ها که زیر عکس هایم رژه می روند
درد دل های آواره منند
در کوچه علی چپی که تو خود را به آن زده ای
این روزها مخاطبان بی خاصیت زیاد و
و احساسات خالص کم است
شاید ندانی تو خاص ترین مخاطبِ احساسِ خالصم هستی
خودم را میزنم به هر دری
شاید راه بیایی با دل دیوانه ای
که در عکس ها
بی وقفه می خندند
دوربین که می چرخد سمت دیگر
بی محابا می بارد
و دعا می کند
عکس هایِ برعکس
پیغامبرانِ راستینی باشند
که تو را دگر باره به سمت من هدایت کنند
#پریسا_زابلی_پور
https://telegram.me/tamina1987
@tamina1987
#شفیعی_کدکنی
کانال ما در تلگرام
کلیک کنید
همیشه تصور می کردم که دلم می خواهد اگر کسی یواشکی دوستم دارد، یک روز بیاید و به من بگوید. یا لااقل خودم متوجه اش شوم. دلم می خواست از تمام عشق هایی که در کره ی زمین متعلق به من است، مطلع باشم و از ذره ذره اش لذت ببرم. دلم می خواست بدانم چه کسی یواشکی مدت ها مرا زیر نظر گرفته، سعی در شناختن و خوشحال کردنم داشته، یک جاهایی، یک وقت هایی، بدون این که خودم بدانم هوایم را داشته یا دقایقی قبل از خواب به من فکر کرده!
دوست داشتن های یواشکی لذت بخش است. آدم نباید آرزو کند که این یواشکی ها آشکار شوند. اگر آشکار شوند، خراب خواهند شد! یا معشوق دست رد به سینه اش می زند، یا سرد می شود، یا... اگر هم قبولش کند و عشق دو طرفه ای حاصل شود، اگر عاشقِ یواشکی، معشوقش را بشناسد، ویژگی هایش را بداند، اخلاقش دستش بیاید، شاید آن زمان بفهمد که این فرد با تصوراتش فرق دارد. شاید او دیگر همان بُتِ بی نقصی که شب و روز در حال پرستشش بود، نباشد. شاید این معشوق، ویژگی های باب میلش را نداشته باشد! آن موقع است که این علاقه سرد می شود... شاید حتی به مرور زمان از بین برود! به خاطر همین است که می گویم هر آدمی نیاز دارد که یک نفر یواشکی، بدون این که همه چیز را راجع بهش بداند، مثل یک موجود بی نقص دوستش داشته باشد. این دوست داشته شدن های یواشکی، عجیب لذت بخش است...
#پریسا_سهرابی
هنگامی که باران پیانو می نوازد
#روزبه_معین
هنر عشق ورزیدن
#اریک_فروم
آدمها با ابهاماتشان زیباترند.
با چیزهایی که در موردشان نمی بینیم و نمی دانیم دوست داشتنی ترند..
به شناختشان در حدی که "می خواهند"، باید رضایت دادچون شناختِ بیشتر در هر صورت ناامید کننده خواهد بود.
می شود برای شناخت یک آدم زمان گذاشت و همه ی ابعاد روحش را کشف کرد،
می شود وارد حبابش شد و دنیای یک نفری اش را فهمیدو پرده از رازهای مگویش برداشت اما،نمی ارزد،چنین موفقیتی هرگز به خراب شدنِ تصویرو تصورِ زیبایی که از او در ذهن ساخته اید نمی ارزد.
به شدت به رعایت حد و مرزِآدمها معتقدم،
در هر رابطه ای و از هر نوعِ آن،آدمها ازدورزیباترند.
🌷🌷🌷
💫در پایان عمر
درباره شانسهایی که نیاورده ایم
تصمیماتی که طول کشید و هرگز نگرفته ایم
روابطی ک برقرار نکردیم
و حرفهایی که هرگز به زبان نیاورده ایم
پشیمان خواهیم شد!
پس جوری زندگی کن
که هرگز پشیمان نشوی!
⭐️⭐️⭐️
در عکس هایش که برایم می فرستاد
همیشه تنها بود
در خیابان
پارک
خانه
فکر می کردم بی من
هرجا برود تنهاست
و من
چه ابلهانه
عکاس را ندید می گرفتم.
#احسان_نجفی
و عـــــــــــــــــــشــــــــــــــــــــــــــــــق...
گـــــــــمانــــــــــــــم چراغ نــــــــــــــفتــــــــــــــــــــی
مـــــــــــــادربــــــــــــــــــــــزرگ من اســـــــــــــــــــت
نزدیــــــــــــــــک شـــــــــــــوی
اشکـــــــــــــــــت را در مــــــــــــــــیآورد
ولـــــــــــــی دردی حـــــــــــس نمـــــــــــیکنــــــــی
دور شـــــــــــــــــوی
دنیـــــــــایـــــــــت تاریـــــــک میـــــــشــــــــــود
درد را حـــــــــس مــــــــیکنـــــــــــی
م.م
نـــــام هــــای خــــانــــوادگــــی
اندوه هزار نسل را در تو زنده می کنند!
کـــــــــســـی کـــــــــــــــه
تـــو را به نـــام کوچک صدا می زند...
آنــقـــــدر دوســــــــتــــــت دارد
که فقــــط تــــــــو را یــــادِ
دردهـــــــــای شـــخصی ات می اندازد!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمنی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پردرد می شد !
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد،اشکهایم همچو باران را منم را رنگ می زد
وه! چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش درد نهانی نغمه ی من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی ! پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم،کاش چون پاییز بودم!!!
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ؛
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ " ﺗﻮ "
ﺑﻪ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﺮﻭﯾﻢ؛
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺶ ﺧﺶ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ
ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮕﺶ؛
ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺑﯽ ﮐﻨﯿﻢ...!!!
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻏﻢ ﺑﮕﻮ...!!!
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﻣﺴﺎﻝ " ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻗﻬﺮﻡ "؛
''ﻋﺎﺷﻖ'' ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
ﺩﻟﺖ ﺑﺴﻮﺯﺩ...!!!
.
نامم را به خاطر ندارم
و نمیدانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...
تختِ بیمارستانی را میمانم
که به خاطر نمیآورد
بیماران مردهاش را...
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمیدانم که پدر
پیپ میکشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
نام گربهی خواهرم ببری بود
یا روکو؟
کورش پادشاه روم بود،
یا پارس؟
در کتابِ تاریخ پنجم دبستانمان
لطفعلیخان پیروز شد،
یا آقا محمدخان؟
گونهی دختر همسایه
که به یازده سالهگی عاشقش بودم
چه عطری داشت؟
درختِ حیاطِ خانهی مادربزرگ
چه میوهای میداد؟
نام دوستِ دوران نوجوانی
که در تصادف مُرد
چه بود؟
ناظم مدرسه ما را
گوساله صدا میزد،
یا کرهخر؟
به اتوبوسی قراضه میمانم
که چهرهی یکی از مسافرانش را حتی
در یاد ندارد...
تو را اما به خاطر میآورم
و میدانم روسریات
در دیدار نخستمان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب میگفتی!
میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نرده های خاک گرفتهی پارک نشستند
حتا میتوانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه میزد
و چند مژه
تیلهی چشمانت را درخود گرفته بودند!
جهان را میشود از یاد برد دقیقهای
و میتوان فراموش کرد
شمارهی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمرهی تلفن خانهی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم میگذرد
و خود را به ندیدن میزند
آنگاه در بهشت
فرشتهگان کوچک را توبیخ میکند
برای نشانی اشتباهی که به او دادهاند
و در دل
به لپهای گُل انداختهشان میخندد!
فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفسها
که گویی تکرار میشوند
تا تو را بسرایند...
یغما گلرویی
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد!
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم، سجده کرد!
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی…
شعر از : افشین یداللهی/
آهنگساز : فردین خلعتبری/
خواننده : علیرضا قربانی
تیتراژ:مدار صفر درجه
مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم
گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا
خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی
عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست مگو سهو شده
من و رسوایی و این بار گناه
نو و تنهایی و آن چشم سیاه
از من تازه مسلمان بگذر بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر بگذر
دین دیوانه به دین عشق تو شد
جاده ی شک به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی
شعر : یداللهی
خواننده : قربانی
آهنگساز : خلعتبری
تیتراژ : شب دهم
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخابه تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه
تو همین لحظه که دل گیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم به سرم
به من انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بیقرارمی الکی
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخابه تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه
اون تو بودی که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تمومه لحظه هات واسه عاشقی تو رو بهونه کرد
هرگز اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاده من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم مگه میشه قلبه من تو رو نخواد
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخابه تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه
آدمها شبیه لیوانند
ظرفیتهایی مشخص دارند...
بعضی به اندازه استکان،
بعضی فنجان ،
بعضی هم یک ماگ بزرگ،،،
وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود،
خیس میشوی،
حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی
و در لیوان به جای آب ،
شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی
وسرریز شده باشد ،
لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند.
آدمها مثل لیوان میمانند .
ظرفیت هایی مشخص دارند .
لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ،
ظرفیتشان را بسنج...
به اندازه محبت کن...
اگر اینکار را نکنی ،
اگر زیادی محبت کنی
اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ،
باد الکی به غبغب انداختند
و پیراهن احساست را لکه دار کردند ،
فقط از خودت
و عملکرد خودت عصبانی باش،
نه از آدمها که شبیه لیوانند...
سیمین دانشور
روزها وقتی اینطور
مثل دانههای تسبیح دنبال هم ردیف میشوند
و تک تک دنبال سر هم میروند
من مکث میکنم و فکر میکنم پس من چی؟
من کجای این رشتهام ؟
فکر میکنم حتی اگر نمیتوانم حرکت را متوقف کنم
میتوانم که رشته را پاره کنم
میتوانم کاری کنم که روزم برعکس راهش را برود
میتوانم شب بیدار باشم. روز بخوابم
میتوانم وسط روز بزنم بیرون
میتوانم چیزی بگویم که خودم هم تعجب کنم
فکر میکنم نمیخواهم همه چیز را بدانم
دلم نمیخواهد آخر رودخانه ها را بلد باشم
و بدانم که بالای هیچکدام از کوهها آتشکدهای نیست
دلم میخواهد هنوز امید داشته باشم
که روی آخرین درخت ، آن پرنده نادیدنی لانه کرده است
و اگر فقط یک لحظه آوازش را بشنوم راز زندگی را خواهم فهمید
فکر میکنم
دلم نمیخواهد بدانم که فردا چه میشود
من از دانستن خسته شدهام
از اینکه رازها را جایی گم کردهام و هر چه دنبالشان میگردم پیدایشان نمیکنم
از اینکه امروزها را در این تندباد دیروز کنم
و چشم بدوزم به فردایی که هرگز نمیرسد
امشب اگر صدای مردی را شنیدی
که در کوچه آواز میخواند
به من فکر کن .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ که
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷند
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻧﺒﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
ﻣﺜﻞ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﯽ
ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺎﺻﯽ
ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﯽ
ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻼﻡ ﻫﺎﯾﯽ ...
ﺍﺻﻼ
ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ
ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ
ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ
ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ...
بايد باشند هديه هايي كه يادگاري اند...
ﻣﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ بايد
ﺷﺎﻫﺪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺭﯾﺘﻢ ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﺖ ﮐﻨﻨﺪ...
ﺣﺘﯽ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﺣﺲ ﺷﻮﺩ...
ﺩﺳﺖ ﺧﻄﯽ ﮐﻪ
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻠﺮﺯﺍﻧﺪ
ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ
ﺍﺷﮑﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ...
ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
ﻫﺮ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺵ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﯾﺎ ﻏﻢ
ﭘﺮ ﺍﺷﻚ ﺷﻮﺩ،
ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ
![]() |
BLOGFA.COM |
![]() |